Memento

ساخت وبلاگ
هفته قبل متوجه شدم که خیلی وقتی لذت های زیادی رو تجربه نکردم. یادم رفته خوشحال بودن و لذت بردن چه شکلیه. طوری که یکشنبه برای کسری از ثانیه خوشحال بودم و بلافاصله "فرار" کرد. یادم نبود چی شد که خوشحال بودم. ازون موقع دلم برای خودم سوخت و غمگین شدم. ازینکه یه علیرغم همه تلاشهام برای شادی مثل یه روبات بی احساس شدم که انگار تو هر لحظه گم شدم. گیجم کمی. نمیدونم اینا همون غول سیاه قبلیه یا نه. اما باید بدونه امید منو زنده نگه میداره. امید به روزای روشن پیش روم.پ.ن: به مشاورم و الف گفتم که من سرپا می مونم. هر روز و هر لحظه رو به زور جلو میبرم اما کم نمیارم. مثل تمام این سالها... Memento...
ما را در سایت Memento دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6deardiary20s5 بازدید : 87 تاريخ : جمعه 14 بهمن 1401 ساعت: 14:59

قسمتی از پادکست امروز همون چیزی بود که نیاز داشتم این روزا بشنوم."The Ancient Greeks resolutely did not believe that the purpose of life was to be happy; they proposed that it was to achieve Eudaimonia, a word which has been best translated as ‘fulfilment’. What distinguishes happiness from fulfilment is pain. It is eminently possible to be fulfilled and – at the same time – under pressure, suffering physically or mentally, overburdened and, quite frequently, in a tetchy mood. This is a psychological nuance that the word happiness makes it hard to capture; for it is tricky to speak of being happy yet unhappy or happy yet suffering. However, such a combination is readily accommodated within the dignified and noble-sounding letters of Eudaimonia."چطور ممکنه این فیلسوفا از هزاران سال پیش اینقدر خفن فکر کردن؟ چجوری این همه چیز رو درک کردن و درونیترین چیزا رو شکافتن. باید بیشتر بخونم. خداناباوری منو به پوچی نرسوند اما گیجم کرد. سخته برام معنای زندگی رو پیدا کنم در حالی که میدونم میخوام شیره زندگی رو بمکم. باید بیشتر بخونم. Memento...
ما را در سایت Memento دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6deardiary20s5 بازدید : 89 تاريخ : جمعه 14 بهمن 1401 ساعت: 14:59

امروز چند بار اشکی شدم. اول صبح که از خونه دراومدم؛ یه سنجابی بود که روزای قبل جلو خونه میدوید و من هی تو دلم قربون صدقش میرفتم و یاد مکس مینداختم. یه ماشین بهش زده بود. بعدش با اون پادکستی که شنیدم همذات پنداری کردم و تصمیم گرفتم رنجامو در آغوش بگیرم. بعد از اون با ویدیو اون پسره تو کانادا که دستکش رو با کله گنجشگیش عوض کرد اشکی شدم. چند بار بعدی هم با عکسای خوی و سرمای استخون سوزی که مردم گرفتارش شدن. اشکِ ترس، غم، قشنگی، رنج، ترس، همدردی، همه رو امروز تجربه کردم و نیاز به مقدار زیادی گریه دارم امشب. Memento...
ما را در سایت Memento دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6deardiary20s5 بازدید : 118 تاريخ : جمعه 14 بهمن 1401 ساعت: 14:59

حس میکنم یهویی خیلی بزرگ شدم. به چهار سال پیش این موقع نگاه می کنم. دانشجوی ارشدم. تو خوابگاه زندگی می کنم. الف هم همینطور. تازه امتحانای ترم سه رو دادم. هنوز تزم رو شروع نکردم و بقیه دغدغه های دانشجویی.و الان چی؟ سه ساله یه زندگی مستقل داریم. پی اچ دی تقریبا رو به اتمامه. باید به خونه خریدن فکر کنیم. دارم به سی سالگی نزدیک و نزدیکتر میشم.نه اینکه بد باشه اینا نه اصلا. همشون خیلی خوبن اما اینقدر تغییر در عرض چهار سال خیلیه. دهه سوم واقعا عحیبه. درست مثلا اکسپلوریشن الگوریتم های سرچ. ازینجا به بعد تا چند دهه اینده با تغییرات بورینگ به زندگی ادامه میدیم. Memento...
ما را در سایت Memento دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6deardiary20s5 بازدید : 86 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 11:30

بعضی وقتا فک میکنم من یه گیاهم که انقدر مودم با آفتاب عوض میشه. روزای افتابی پرانرژی بلند میشم. به بیرون که نگاه میکنم لبخند میزنم و بدون هیچ دلیلی خوشحال ترم/کمتر ناراحتم و بهتر کار میکنم. امروز و دیروز بعد از یه هفته برای چند ساعتی آفتابی بود. با الف رفتیم قدم زدیم. اما یادم افتاد که چند وقت دیگه باید زیر آفتاب تنهایی قدم بزنم و دلم گرفت. به حضور الف بعد از اون مدت فک کردم و سعی کردم خوشحال بمونم. حس میکنم بخش قابل توجهی از اضطرابم به خاطر چیزهاییه که در آینده پیش میاد یا ممکنه پیش بیاد. پس چطور میشه در لحظه زندگی کرد و "حالی خوش بود"؟ Memento...
ما را در سایت Memento دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6deardiary20s5 بازدید : 78 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 11:30

اضطراب وسواس شدیدی بهم میده. وسواس ذهنی و فیزیکی. همه جا رو مرتب میکنم، فکرامو، خونه رو، کارای عقب مونده، نوشته ها، فایلای سیو شده تو هزار روز قبلی، همه و همه. اما در حال حاظر با انجام بیشتری ازین کارا هنوز تپش قلبم رو حس می کنم.

Memento...
ما را در سایت Memento دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6deardiary20s5 بازدید : 76 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 11:30